بعد از اتمام مراسم ، همگی ناراحت بودیم که نتوانسته ایم چهره ی آقارو ببینیم ، به همین دلیل قرار گذاشتیم تا دوباره فردا سر ساعت یک جلوی بیت رهبری باشیم تا این سعادت نصیبمان شود، و هیچ کدام به این فکر نبودیم که الآن زمان درس خواندن است و اینجور تفریح ها باید برای سال بعد باشد و جالب آنکه یکسره بهم میگفتیم کِی پیش دانشگاهی تموم میشه که ما آزاد بشیم و بتونیم راحت تو این برنامه ها شرکت کنیم!
فردای آن روز دوباره با رفقا سر وقت مقرر جلوی بیت معظمٌله جمع شدیم و دوباره بعد از هزاران مصیبت (در قسمت اول هفت خان رستم توضیح داده شده است)وارد شدیم ولی اینبار اشتباه بار گذشته را نکردیم و میله هارا رد نکردیم... ولی اینبار هم خیلی نچسبید چون مداح ، مداحی خوبی نکرد. به خانه پدربزرگم برگشتم ،ساعت حدود نه و نیم ،ده بود و من چون خسته بودم از درس خواندن طفره رفتم... فردای آن روز چون بسیار خسته بودم ساعت ده و نیم بیدار شدم و بعد از میل صبحانه به همراه پسر خاله هایم به هیئت رفتم،بعد از صرف ناهار به سرعت آهنگ رهسپاری به سمت بیت را کردیم تا دوباره سره ساعت 1 آنجا باشیم، از آنجا که منزل پدر بزرگم در خیابان خاوران بود باید زود راه میفتادیم تا به موقع برسیم پسرخاله هایم اولین بارشان بود که به بیت رهبری مشرف میشدند، برایم خیلی مهم بود که خاطره ی خوشی برایشان بماند رسیدیم و وارد شدیم از وقایع درون حسینه همین قدر بگویم که انگار همه میدانستند که من میخواهم خاطره ی خوشی برای پسرخاله هایم درست کنم ، هر کس هرکاری که موجب آبرو ریزی بود انجام داد، اصلا چه جوری بگم کار هایی میکردند که من جای اون ها خجالت میکشیدم،(موندم حضرت آقا چه جوری از این کار هایی که مردم میکنن خنده شون نمیگیره)... بعد از آن ، بعد از خوردن شام که جای شما خالی خیلی خوشمزه بود...،به سمت خونه رهسپار شدیم هیچ ماشینی نبود که مارو به مقصد برسونه شاید باورتون نشه ولی از بیت تا میدون خراسون رو پیاده اومدیم و حدود ساعت دوازده شب رسیدیم و به دلیل خستگی، فردای آن روز هم درس نخوندم الآن که فکر میکنم میبینم که چقدر ولگردی میکردم و چقدر بهم خوش میگذشته...(و الآن می فهمم که بچه های درس خون تو پیش دانشگاهی یکی از سخت ترین سال های زندگیشون است و حسابی درس میخونن و در آخر هم به نتیجه می رسند ، و بچه های تنبل پیش دانشگاهی یکی از راحت ترین سال ها براشون است و حسابی بهشون خوش میگذرد ، پس هر وقت که احساس کردید داره بهتون خیلی خوش میگذرد بدونید اوضاعتون داغونه...) البته الآن از نتیجه ی کنکورم ناراحت نیستم!!! راستی امسال فقط یک با و اون هم ساعت پنج بعداز ظهر رفتم بیت کاملا بی ربط : در حصار نیزه داران شد حسین/پیش زینب نیزه باران شد حسین [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:40 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]
بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه دبیر راهنمای عزیزم«که جا دارد اینجا از تمام زحمات بی دریغش تشکر کنم»به ما میگفتند : که بچه های درس خون تو پیش دانشگاهی یکی از سخت ترین سال های زندگیشون است و حسابی درس میخونن و در آخر هم به نتیجه می رسند ، و بچه های تنبل پیش دانشگاهی یکی از راحت ترین سال ها براشون است و حسابی بهشون خوش میگذرد ، پس هر وقت که احساس کردید داره بهتون خیلی خوش میگذرد بدونید اوضاعتون داغونه... من با توجه به ایامی که در آن قرار داریم یاد خاطره ی پارسالم افتادم... پارسال در چنین ایامی بودیم که مراسم های عزاداری بیت رهبری شروع شد ، من هم با توجه به اینکه حتما میبایست در آن مراسم ها شرکت میکردم ومهم تر از آن باید در صف های جلویی مراسم مینشستم با همراهی عده ای از رفقای عزیز روز اول مراسم از ساعت یک بعد از ظهر پشت در های بیت رهبری به انتظار ایستادیم تا ساعت سه در ها باز شد ، قرار بود مراسم بعد از نماز مغرب و اشا شروع شود ،ولی آنقدر ما مست از دیدار حضرت آقا بودیم که هیچی نمی فهمیدیم بالاخره بعد از رد کردن هفت خوان رستم (گیت های مراقبت که سر گیت آخر، که خیلی جدی و بدون هیچ رو دربایستی همه جارا گشتند حسابی خندیدیم) وارد حسینیه ی امام خمینی شدیم و از آنجا که اولین نفر بودیم ،حسینیه را خالی یافتیم! هیجان زده به سمت جلوی حسینیه دویدیم ، نرده های اول که موجب جدایی محل نشستن مردم عوام با کسانی که بلیت ویژه داشتند رد کردیم و در مکانی که بهتریتن اشراف به صندلی حضرت آقا که قرار بود بعد از شروع شدن مراسم در آنجا بنشینند نشستیم وبسیار خوشحال بودیم که این سعادت نسیبمان شده ، ولی چسمتان روز بد نبیند که بعد از گزشتن دقایقی با رخ دادن اتفاقی این شیرینی به کاممان زهر شد، یکی از نگهبانان بیت آمد و به ما گفت که باید به قسمتی که عوام مینشینند برویم، از ما اسرار که اجازه دهد همون جا بنشینیم و از او رد اسرار ما. آخرسر ما مَغلوب شدیم و از جایمان بلند شدیم و نگاهی به عقب انداختیم و حسینه را پر از جمعیت یافتیم! با اوج ناراحتی به انتهایی ترین جایی که بتوانید تصور کنید رفتیم ، در آنجایی که نشسته بودیم سخنران که بالای منبر مینشست را هم نمی توانستیم ببینیم چه برسد به حضرت آقا... این داستان ادامه دارد که انشاالله اگر عمری باشد برایتان خواهم گفت که چرا در اول بحث سخن زیبای آقای مفاخریان (دبیر راهنمایم) را بیان کردم... امیدوارم این متن از متن قبلی بهتر بوده باشد در آخر هم میخواهم که با نظرات خود مرا در نگارش بهتر راهنمایی کنید کاملا بی ربط: همه برایم دست تکان دادند... کم بود دست هایی که تکانم دادند [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:39 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]
چقدر عجیب بود ، که سُم اسبانشان بوی سیب میداد...
آجرک الله یا صاحب الزمان [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:39 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]
بسم الله الرحمن الرحیم در اول از دبیر عزیزم جناب آقای نیرو به خاطر راهنمایی های دل سوزانه ی ایشان که واقعا موجب میشود تا من که در اوج جهالت به سر می برم را در راه درست نگه دارد تشکر نمایم، و تشکر دیگر به این دلیل که اولین پست را با ادبیات زیبای خود زینت بخشیدند... اما در بعد ،با توجه به اینکه در ایام سوگواری حضرت اباعبدالله به سر می بریم می خواهم موضوع اصلی این پستم ، بازگوی غمی باشد که مدتی است در دل دارم و در این ایام بیشتر شده است. هزاران بار خدا را شکر می گویم که بارها لیاقت پیدا کرده ام که به پابوسی علی ابن موسی الرضا بروم و انشاالله بارهای دیگر هم این توفیق نسیبم بشود و هر بار که مشرف شدم یک حاجت را همیشه از حضرت ثامن می طلبیدم، افسوس می خوردم که چرا خدا این حاجتم را برآورده نمی کند ! که چشمان کور من به ضریح شش گوشه ی امام حسین بیفتد شاید این بیت شعر به کار من می آید لایق وصل تو که من نیستم........................اِذن به یک لحظه نگاهم بده مثل اینکه من باید فقط به عکس های ضریح شش گوشه بسنده کنم... هنگامی این داغ تازه تر شد که متوجه شدم انشاالله روز عاشورا یکی از معلمان میخواهد به کربلا برود،ای کاش قسمت منم میشد ولی بعد به یاد یک داستانی افتادم که حضرت آیت الله مجتهدی تعریف میکردند که یک مداحی بوده یک عمر اول مداحی اش میگفت:" یا لَیتَنا کُنّا مَعَک"، بعد از عمری خواب میبیند که ظهر عاشوراست و او نیز در آنجا حضور دارد ولی دنبال موقعیتی میگردد که از جلوی چشمان امام حسین دور شود،ولی امام حسین او را صدا می کند و به او زره وشمشیر و اسب میدهد و اورا به میدان میفرستند ولی او از صحنه ی جنگ فرار می کند و ناگهان از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که یک عمر به دروغ میگفته : یا لَیتَنا کُنّا مَعَک... خدا کند که این داستان شامل حال من نشود..... در آخر،ائمه گفته اند دعا در حق دیگران اجابت می شود، به امید آنکه با دعای شما خواننده ی عزیز قسمت من هم زیارتی با معرفت و تاثیر گذار شود. گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده که آوای جرس با ناله های جانگداز آید کاملا بی ربط: انگشتانت را به من قرض بده... برای شمردن زخم های تن ات کم آورده ام.البته یادم نبود نه انگشتی برایت مانده نه انگشتری... می دانم متن بسیار ضعیف بود ، خواهشا این جانب را به خاطر در گیری ذهنی(البته اگر ذهنی باشد)به بزرگواری خود عفو بفرمایید انشاالله سعی میکنم متن های بعدی قویتر باشد... [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:38 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]
بسم الله االرحمن الرحیم
همیشه خیلی به فکر دوستانم بودم و نمیخواستم هیچ وقت آنهارا از دست بدهم و سعی میکردم برخوردم جوری باشد که باعث ناراحتی دوستانم نشود ولی همیشه این ترس را در دل داشتم که نکند دوستانم را به خاطر داشتن سهمیه در دانشگاه از دست بدهم... ولی بعد از گذشت چهار سال ، بعد از کنکور متاسفانه از آنچه میترسیدم به سرم آمد چند نفر آنها که بعد از رفتن به دانشگاه کلا اخلاقشان عوض شد و از اینکه چهار سال با من دوست بودند ناراحت بودند و میگفتند پشیمانند که چهار سال به خاطر دوست بودن با من نتوانسته اند که با دختر ،دوست بشوند و از من خجالت میکشیدند!!!! خودم هم نمیدانم که چرا از من خجالت میکشیدند تا وقتی خدا هست... عده ای هم به من با طعنه میگفتند: فکر کردی پولی که قرار است با این مدرکت که با سهمیه به آن رسیدی در بیاری حلال است؟! این حرف رو قبلا از زبون خیلی ها شنیده بودم ولی وقتی یکی از رفقای قدیمی ام که با او بسیار صمیمی بودم این حرف رو زد خیلی دلم شکست بهش گفتم حاضرم سهمیه ام را با سلامتی پدرم عوض کنم ولی... وقتی این ناراحتی و غصه در من بسیار شدید شد و واقعا به جوش آمدم زمانی بود که متوجه شدم یکی از هم کلاسی هایم که در طی سال چندین بار به خاطر اختلاف سلیقه به دفتر مشاور مدرسه و مدیر مدرسه مرا کشانده بود ، به راحتی در یکی از دانشگاه های خوب در حال تحصیل است ، اصلا به او حسودی ام نمیشود از این ناراحت شدم که تمام مسخره کردن ها و دادن صفت مفت خور برای من و امثال من بود و هست و احتمالا خواهد بود، ولی پسر مسئولین باید بدون هیچ سختی زندگی کنند و اگر حرفی بزنیم که خدایی نکرده به آنها بر بخورد و اگر به یکی از آنها اشتباه شان را گوش زد کنیم باید سریعا به دفتر مدرسه برویم و.... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که کادر مدرسه من را میشناختند و آن همه دفتر رفتن ها به نفع من تموم شد ولی دلم به حال جانباز ها و آزاده ها و تمام کسانی که برای این نظام زحمت کشیده اند و خون دل خورده اند میسوزد که چه میکشند و چه ها کشیده اند و اگر به مسئولی که دارد بر خلاف حرف رهبر عزیز کار میکندحرفی بزنند به او میگویند تکفیری و منافق... اگر چنین کسانی تکفیری باشند پس مسئولین ریاکاری که به قول حاج منصور : لباس یقه آخوندی میپوشن و دزدی میکنند و توی لباس دین بد دینی میکنند ، باید چه گفت؟! یکی از دلایل نوشتن این مطلب ،نامه ی اخیر رئیس جمهور به خانواده ی شهید تهرانی مقدم بود که رئیس جمهور گفته بودند که میخواهند همراه آقای رحیم مشایی به دیدار خانواده ی ایشان بروند ولی خانواده ی شهید تهرانی مقدم در جواب گفته بودمند که قدم شما بر روی چشم ،ولی ما با آمدن آقای مشایی مخالفیم و آقای رئیس جمهور دیدار را منتفی کردند... و بعد هم سایت های حامی جریان انحرافی در مورد این خانواده گفتند که... همان نگویم بهتر است... درود بر شهید تهرانی مقدم که چنین خانواده و فرزندان بصیری تربیت کرده اند... در آخر فقط میگویم درود بر رهبر فرزانه... کاملا بی ربط : پیرمرد لاغری با محاسنی سفید در کوچه راه میرفت چند نفر به تمسخر به او گفتند: حاج آقا ، جیره خوره نظامی؟ پیرمرد با اندکی مکث گفت: بله، روزی سه وعده خون دل میخوریم بفرمایید سر سفره... [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:36 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]
|
||