اللهم عجل الولیک الفرج 

بیت رهبری1 - دل نوشته
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

همیشه دبیر راهنمای عزیزم«که جا دارد اینجا از تمام زحمات بی دریغش تشکر کنم»به ما میگفتند : که بچه های درس خون تو پیش دانشگاهی یکی از سخت ترین سال های زندگیشون است و حسابی درس میخونن و در آخر هم به نتیجه می رسند ، و بچه های تنبل پیش دانشگاهی یکی از راحت ترین سال ها براشون است و حسابی بهشون خوش میگذرد ، پس هر وقت که احساس کردید داره بهتون خیلی خوش میگذرد بدونید اوضاعتون داغونه...

من با توجه به ایامی که در آن قرار داریم یاد خاطره ی پارسالم افتادم...

پارسال در چنین ایامی بودیم که مراسم های عزاداری بیت رهبری شروع شد ، من هم با توجه به اینکه حتما میبایست در آن مراسم ها شرکت میکردم ومهم تر از آن باید در صف های جلویی مراسم مینشستم با همراهی عده ای از رفقای عزیز روز اول مراسم از ساعت یک بعد از ظهر پشت در های بیت رهبری  به انتظار ایستادیم تا ساعت سه در ها باز شد ، قرار بود مراسم بعد از  نماز مغرب و اشا شروع شود ،ولی آنقدر ما مست از دیدار حضرت آقا بودیم که هیچی نمی فهمیدیم بالاخره بعد از رد کردن هفت خوان رستم

(گیت های مراقبت که سر گیت آخر، که خیلی جدی و بدون هیچ رو دربایستی همه جارا گشتند حسابی خندیدیم)

وارد حسینیه ی امام خمینی شدیم و از آنجا که اولین نفر بودیم ،حسینیه را خالی یافتیم! هیجان زده به سمت جلوی حسینیه دویدیم ، نرده های اول که موجب جدایی محل نشستن مردم عوام با کسانی که بلیت ویژه داشتند رد کردیم و در مکانی که بهتریتن اشراف به صندلی حضرت آقا که قرار بود بعد از شروع شدن مراسم در آنجا بنشینند نشستیم وبسیار خوشحال بودیم که این سعادت نسیبمان شده ، ولی چسمتان روز بد نبیند که بعد از گزشتن دقایقی با رخ دادن اتفاقی این شیرینی به کاممان زهر شد، یکی از نگهبانان بیت آمد و به ما گفت که باید به قسمتی که عوام مینشینند برویم، از ما اسرار که اجازه دهد همون جا بنشینیم و از او رد اسرار ما.

آخرسر ما مَغلوب شدیم و از جایمان بلند شدیم و نگاهی به عقب انداختیم و حسینه را پر از جمعیت یافتیم!

با اوج ناراحتی به انتهایی ترین جایی که بتوانید تصور کنید رفتیم ، در  آنجایی که نشسته بودیم سخنران که بالای منبر مینشست را هم نمی توانستیم ببینیم چه برسد به حضرت آقا...

این داستان ادامه دارد که انشاالله اگر عمری باشد برایتان خواهم گفت که چرا در اول بحث سخن زیبای آقای مفاخریان (دبیر راهنمایم) را بیان کردم...

امیدوارم این متن از متن قبلی بهتر بوده باشد

در آخر هم میخواهم که با نظرات خود مرا در نگارش بهتر راهنمایی کنید

کاملا بی ربط: همه برایم دست تکان دادند...     کم بود دست هایی که تکانم دادند


[ دوشنبه 90/10/26 ] [ 8:39 عصر ] [ سجاد اسماعیلی ]

درباره وبلاگ

 


 

برچسب‌ها
آرشیو مطالب
آمار وب

 

 

امکانات وب